جدول جو
جدول جو

معنی گرم گشتن - جستجوی لغت در جدول جو

گرم گشتن(زَ / زِ کَ / کِ دَ)
تاب و حرارت پیدا کردن و یافتن: و آن زیرزمین گرم گشت و براحت افتادند. (مجمل التواریخ والقصص ص 101) ، مشغول شدن به. پرداختن به:
چو بشنید ماهوی بی آب و شرم
بر آن آسیابان سرش گشت گرم.
فردوسی.
، دل به کسی گرم گشتن. امیدوار شدن. نیرو یافتن. قوی دل گشتن:
دل پهلوانان بدو گرم گشت
سر طوس نوذر بی آزرم گشت.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
گرم گشتن
تاب و حرارت پیدا کردن و یافتن
تصویری از گرم گشتن
تصویر گرم گشتن
فرهنگ لغت هوشیار
گرم گشتن((~. گَ تَ))
بی قرار شدن، خشمگین شدن
تصویری از گرم گشتن
تصویر گرم گشتن
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از گم گشتن
تصویر گم گشتن
گم شدن، ناپدید شدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گرم گرفتن
تصویر گرم گرفتن
کنایه از با کسی به گرمی و محبت صحبت کردن، اظهار دوستی کردن
فرهنگ فارسی عمید
(رَ شَ / شِ اُ دَ)
کشتن و نابود کردن کرم. (فرهنگ فارسی معین) ، دست بازی و ملاعبت با معشوق. (آنندراج) ، باج گرفتن. (آنندراج) :
شمع امشب چه کرمها که نکشت
که ز هر دانه گل به دامان کرد.
میر اعظم ثابت (از آنندراج).
، دفع شهوت کردن زنان حکه پز به چرمینه چنانکه عادت آنهاست:
چه می گویی تو ای ماه سمن بر
ترا چرمینه ای مانده ز مادر
ز... خر زیاده چارانگشت
به او یک لحظه کرمی می توان کشت.
فوقی یزدی (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(سِ دَ)
حرام شدن. رجوع به حرام شدن شود:
ای روزگار چون که نویدت حلال گشت
ما را و گشت مال حلالت همی حرام ؟
ناصرخسرو
لغت نامه دهخدا
(بَ دَ دَ)
گنگ شدن. گیج شدن. کندفهم شدن:
تو نیز ای بخیره خرف گشته مرد
زبهر جهان دل پر از داغ و درد.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(پَ کَ دَ)
بصورت دام درآمدن. صورت تله و دام بخود گرفتن. شکل دام یافتن، آلت گرفتاری و وسیله گرفتار آمدن شدن. تله شدن. وسیلۀ گرفتاری گردیدن:
کنون نام چوبینه بهرام گشت
همان تخت سیمین ترا دام گشت.
فردوسی.
دام تو گشته ست جهان و چنه
اسب و ستامست و ضیاع و غلام.
ناصرخسرو.
، کنایه از بازی دادن و دام گستردن، خلاصی از دام. (برهان). (اما ظاهراً این معنی بر اساس نیست)
لغت نامه دهخدا
(نَ دَ)
حموضت پیدا کردن. (ناظم الاطباء). و رجوع به ترش گردیدن شود
لغت نامه دهخدا
(نَ / نِ بَ وَ دَ)
تغییر یافتن. دگر شدن. تغییر کردن. عوض شدن. تغیر. تغییر. (یادداشت مرحوم دهخدا). مبدل شدن. تبدیل شدن. تغییر یافتن وضع و حال. و رجوع به دگر شدن شود:
نه از دانش دگر گردد سرشته
نه از مردی دگر گردد نوشته.
(ویس و رامین).
پیر شده بود و نه آن بوالحسن آمد که دیده بودم و روزگار دگر گشت و مردم و همه چیزها. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 624).
چون گشت جهان را دگر احوال عیانیش
زیرا که بگسترد خزان راز نهانیش.
ناصرخسرو.
واکنون ز گشت دهر دگر گشتم
گوئی نه آن سرشت و نه آن طینم.
ناصرخسرو.
جهانا چون دگر شد حال و سانت
دگر گشتی چو دیگر شد زمانت.
ناصرخسرو.
طبع هوا بگشت و دگرگونه شد جهان
حال زمین دگر گشت از گشت آسمان.
مسعودسعد (از آنندراج).
بر تو تا زنده ام دگر نکنم
گرچه کار جهان دگر گردد.
خاقانی.
بدل مجوی که بر تو بدل نمی جویم
دگر مشو که غم تو دگر نمی گردد.
خاقانی.
مگر در سرت شور لیلی نماند
خیالت دگر گشت و میلی نماند.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(سُ مَ دَ)
گم شدن. گم گردیدن. معدوم شدن. مفقود شدن:
روز گم گشتن فرزند تقادیر قضا
چاه دروازه کنعان به پدر ننماید.
سعدی (صاحبیه).
ربنا انا ظلمنا گفت و آه
یعنی آمد ظلمت و گم گشت راه.
مولوی
لغت نامه دهخدا
(تَ جُ گِ رِ تَ)
رام شدن. ساکت شدن. نرم گردیدن. بی شراست شدن. مقابل سرکش شدن. مقابل حرون شدن:
به بهزاد (اسب سیاوش) بنمای زین و لگام
چو او رام گردد تو بردار گام.
فردوسی.
تو گویی رام گردد عشق سرکش
که خاکستر شود سوزنده آتش.
(ویس و رامین).
گر دهر حرونئی نموده ست
چون رام تو گشت منگر آنرا.
خاقانی.
چو آهوی وحشی ز جو گشت رام
دگر آهوان را درآرد بدام.
امیرخسرو دهلوی.
شده ام سگ غزالی که نگشته رام هرگز
مگسی ز انگبینش نگرفته کام هرگز.
وحشی بافقی (از ارمغان آصفی).
مرغ دل ما را که بکس رام نگردد
آرام تویی، دام تویی، دانه تویی تو.
شیخ بهایی.
تا رام نگردد بتو رم دیده غزالی
دزدیده نگاهی که بمن کرد ندانی.
عزت شیرازی (از ارمغان آصفی).
، راضی گشتن کسی از کسی یا چیزی.حاضر شدن. تن دردادن. قبول کردن. موافق شدن. موافقت کردن. تسلیم شدن. مطیع شدن. باطاعت درآمدن. قانع شدن:
مگر رام گردد بدین مرز ما
فزون گردد از فر او ارز ما.
فردوسی.
مگر رام گردد بدین کیقباد
سر مرد بخرد نگردد ز داد.
فردوسی.
ترا با چنین پهلوان تاو نیست
اگر رام گردد به از ساو نیست.
فردوسی.
بباید فرستاد و دادن پیام
مگر گردد او اندرین جنگ رام.
فردوسی.
بر آن گفتار شیرین رام گردد
نیندیشد کزان بدنام گردد.
(ویس و رامین).
- رام گشتن دل با کسی، مطیع او شدن. فرمانبر او گشتن. فرمانبردار او گردیدن. تسلیم او گشتن. در پی او شدن. در گرو او قرار گرفتن:
دلم گشت با دخت سیندخت رام
چه گویید باشد بدین رام سام ؟
فردوسی.
، آرام گردیدن. آرام گرفتن. فروخفتن فتنه و آشوب. تسکین یافتن. فرونشستن آشوب و فتنه:
مگر شاه ایران از این خشم و کین
بیاساید و رام گردد زمین.
فردوسی.
بدین خویشی ما جهان رام گشت
همه کام بیهوده پدرام گشت.
فردوسی.
سپهبد از آن گفته ها گشت رام
که پیغام بد با نبید و خرام.
اسدی (از فرهنگ نظام).
، خوش و خرم گردیدن. شاد شدن. خشنود شدن:
چو جان رهی پند او کرد یاد
دلم گشت از پند او رام و شاد.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(چَ / چِ کَ دَ)
زرد شدن. افسرده و رنگ پریده گشتن. زردگونه شدن از درد و غم و جز آن:
آبی مگر چو من ز غم عشق زرد گشت
وز شاخ همچو چوک بیاویخت خویشتن.
بهرامی (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
همه زردگشتند و پرچین به روی
کسی جنگ دیوان نکرد آرزوی.
فردوسی.
لعل پیازکی رخ من بود زرد گشت
اشکم ز درد اوست چو لعل پیازکی.
لؤلؤیی (از لغت فرس اسدی).
شهرشهر و خانه خانه قصه کرد
نی رگش جنبید و نی رخ گشت زرد.
مولوی.
- زرد برگشتن روز، زرد گشتن روز. نزدیک غروب فرارسیدن:
بر این گونه تا روز برگشت زرد
برآورد شب چادر لاجورد.
فردوسی.
- زرد گشتن آفتاب، زرد شدن آفتاب و خورشید، غروب آن:
همی بود تا زرد گشت آفتاب
نشست از بر بارۀ زودیاب.
فردوسی.
- زرد گشتن خورشید، زرد گشتن آفتاب:
بدین گونه تا گشت خورشید زرد
هوا پر ز گرد و زمین پر ز مرد.
فردوسی.
رجوع به زرد شدن و زرد و دیگر ترکیبهای آن شود
لغت نامه دهخدا
(عِ رَ اَ تَ)
نرم شدن. رام شدن. مطیع و منقاد شدن. رجوع به نرم شدن شود.
- نرم گشتن سر، رام شدن. به راه آمدن:
تو شاهی و با شاه ایران بگوی
مگر نرم گردد سر جنگ جوی.
فردوسی.
- نرم گشتن گردن، رام شدن. مطیع شدن:
همه گردن سرکشان گشت نرم
زبان چرب و دل ها پر از خون گرم.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(زَ مِ زَ زَ دَ)
دوران. (ترجمان القرآن) ، جمع شدن. فراهم آمدن. انباشته شدن:
مال تو از شهریار شهریاران گرد گشت
ورنه اندر ری تو سرگین چیده ای از پارگین.
منوچهری
لغت نامه دهخدا
(دَ گِ رِ تَ)
گرو گردیدن. رهان مالی شدن:
بهر لقمه گشت لقمانی گرو
وقت لقمان است ای لقمه برو.
مولوی
لغت نامه دهخدا
(بَ شُ دَ)
شاد شدن. خشنود شدن. خرم شدن: خبر ببهرام رسیده بود کی اپرویز را در دیری پیچیده اند و او خرم گشته بود. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 101)
لغت نامه دهخدا
(دَ دَ)
فریفته شدن. گول خوردن. مغرور شدن. غره گردیدن. غره شدن. غره بودن. رجوع به غره شود:
به زرق تو این بار غره نگردم
گر انجیل و تورات پیشم بخوانی.
منوچهری.
تا غره گشته ای به سخنهایی
کاینها خبر دهند همی ز آنها.
ناصرخسرو.
غره چرا گشته ای به کار زمانه
گر نه دماغت پر از فساد بخارست.
ناصرخسرو.
پیریت چو شیر نر همی غرد
تو گشته ای به زور کودکی غره !
ناصرخسرو.
هزاردستان در چمن باغ به آواز خوش خود غره گشته. (مجالس سعدی مجلس اول)
لغت نامه دهخدا
(دِ کَ /کِ دَ)
غرق شدن. فرورفتن در آب:
تا نشد پر بر سر دریا چو طشت
چونکه پر شد طشت در وی غرق گشت.
مولوی.
ز هر سو برو انجمن گشت خلق
کز آن گریه در خون همیگشت غرق.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(بَ یَ نِ وِ تَ)
تمام شدن. بعد از آن دیگر چیزی نبودن. بپایان رسیدن:
یکی ختم نبوت گشته ذاتش
یکی ختم ممالک بر حیاتش.
نظامی
لغت نامه دهخدا
تصویری از نرم گفتن
تصویر نرم گفتن
سخن بملایمت گفتن، با ادب سخن گفتن، مقابل درشتی کردن
فرهنگ لغت هوشیار
گوژ شدن: تا گوژ پشت پشتم و تا تنگ شد دلم چون خانه کمانش چون حلقه کمر. (معزی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گنگ گشتن
تصویر گنگ گشتن
لال شدن ابکم گشتن
فرهنگ لغت هوشیار
جمع آمدن گرد شدن اجتماع کردن: دد و مرغ و نخجیر گشته گروه برفتند ویله کنان سوی کوه
فرهنگ لغت هوشیار
گرم نگاه داشتن چیزی را، دلجویی کردن تسلی دادن: اول دل من گرم همی داشتی و من دل برتو فرو بسته بدان شیرین گفتار، بسیار معاشرت کردن
فرهنگ لغت هوشیار
گرم گرفتن با کسی. اظهار دوستی کردن با وی معاشرت کردن: یکی دو نفر از شاگردهای تنبل با او گرم گرفتند آن هم برای اینکه از روی حل مسئله ریاضی و تکلیفهای او رو نویس بکنند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کرم کشتن
تصویر کرم کشتن
کشتن و نابود کرن کرم، دستبازی و ملاعبه با معشوق
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غرق گشتن
تصویر غرق گشتن
مصدر) غرق شدن فرو رفتن در آب
فرهنگ لغت هوشیار
مفقود شدن، از راه خود به بیراهه افتادن: راستی موجب رضای خداست کس ندیدم که گم شد از ره راست. (گلستان)، ضایع شدن تباه گشتن، نابود گشتن، یا گم شو، دور شو از نظرم غایب شو، دشنامی است که بدان رفتن مخاطب را خواهند: دختره بی شرم برو گم شو میخواهی لک روی دخترم بگذاری ک
فرهنگ لغت هوشیار
مورد گرو واقع شدن رهن گشتن: بهر لقمه گشت لقمانی گرو وقت لقمان است ای لقمه برو. (مثنوی)
فرهنگ لغت هوشیار
دور گشتن دوران، جمع شدن فراهم آمدن: مال تو از شهریار شهریاران گرد گشت ورنه اندر ری تو سرگین چیده ای از پارگین (منوچهری)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گرم رفتن
تصویر گرم رفتن
تند رفتن تیز شتافتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گرم گرفتن
تصویر گرم گرفتن
((~. گِ رِ تَ))
کسی را مورد تفقد قرار دادن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از گم گشتن
تصویر گم گشتن
((~. گَ تَ))
گم شدن، گم گردیدن
فرهنگ فارسی معین